به گزارش اقتصاد 100، “ما برادرم را در سال 1998 از دست دادیم؛ در درگیری با نیروهای طالبان در یکی از نقاط مرزی. دقیقاً نمی دانم کدام مرز. من هرگز افغانستان را ندیده ام و نمی دانم.” خدیجه در سال ۱۳۴۸ در شیراز به دنیا آمد. برادرش محمد جواد نیز در سال ۱۳۴۳ در شیراز به دنیا آمد. محمد جواد در اواخر دهه هشتاد با یک دختر افغان ازدواج کرد و صاحب یک فرزند شد. در سال 1370 برای گرفتن پاسپورت برای پسرش به افغانستان رفت، اما به دلیل نداشتن پاسپورت، قانون وقت افغانستان به پسرش پاسپورت نداد.
زوج جوانی از بازگشت به ایران خودداری می کنند تا فرزندشان تحصیل در ایران را متوقف نکند. محمد جواد پس از گذراندن تمام عمر خود در شیراز، به افغانستان مهاجرت کرد. برای او که کشوری غیر از ایران را ندیده و نشناخته است، رفتن به افغانستان کمتر از مهاجرت نیست. در افغانستان خدمت سربازی را آغاز می کند و در ارتش ملی استخدام می شود. اما در یکی از درگیری ها در سال ۲۰۱۸ با نیروهای طالبان محاصره شد و جان خود را از دست داد.
در دسامبر 2019، چند ماه پس از از دست دادن برادرم، مادرم سکته کرد و نیمه راست بدنش فلج شد. خدیجه پس از مرگ برادرش، با وجود تمام محدودیت هایی که زندگی مهاجران افغان برای آنها ایجاد کرده است، اکنون باید چهار سال از مادرش مراقبت کند. پدر و مادرش در اواخر دهه پنجاه به ایران مهاجرت کردند و در شیراز ساکن شدند. در تمام این 40 سال به ذهنشان خطور نمی کرد که یکی از اعضای این خانواده پشت فرمان بنشیند و خانواده را به جایی برساند. آنها می دانستند که قانون به آنها اجازه رانندگی نمی دهد، حتی یک ماشین.
وضعیت مادر خدیجه پس از سکته مغزی آنها را در شرایط ضروری قرار می دهد: «وقتی مادرم مرخص شد، باید مدام به بیمارستان رفت و آمد داشتیم، هیچ وسیله ای نداشتیم، هزینه رفت و برگشت با تاکسی اینترنتی یا تاکسی آنلاین به همه هزینه های ما اضافه شد، اما به بهانه ویلچر مادرم حاضر نشد ویلچر مادرم را هل بدهم و او را به بیمارستان ببرم یک و نیم دورتر، روزی سه ساعت ویلچر را هل میدادم و فکر میکردم اگر ما هم بتوانیم رانندگی کنیم…
از آنجایی که بدن مادرش نیمه فلج می شود، خدیجه به فکر گرفتن گواهی است. آنها شنیده بودند که اگر خانواده ای از مهاجران معلول داشته باشد، تحت شرایط خاصی می توانند گواهینامه بگیرند. خدیجه از اواخر سال 1398 پیگیری ها را شروع می کند، می گویند باید از بهزیستی کارت یا گواهی از کار افتادگی بگیرید. او چندین بار از شیراز به تهران می آید و پس از صرف وقت و هزینه و گذراندن مراحل اداری و پزشکی بالاخره گواهی از کارافتادگی می گیرد.
خدیجه پس از چند هفته بالاخره با برگه ای مبنی بر معلولیت مادرش به اداره گذرنامه می رود. اما در آنجا با شرایط سخت تری روبرو می شود: “شما هم باید مجوز اداره ملی و پاسپورت سفید داشته باشید!”
پاسپورت سفید درست زمانی که طالبان افغانستان را تصرف کرده اند و صدور پاسپورت تقریباً غیرممکن به نظر می رسد برای خدیجه نیاز ضروری و ضروری می شود. پس از چند ماه پیگیری، کاری از پیش نمی برد و دست خالی به شیراز برمی گردد تا دوباره با ویلچر مادرش برخورد کند. حدود چهار سال از ناامید شدن خدیجه می گذرد و حالا این خبر حرف های جدیدی برای او دارد.
گواهینامه؛ به شرط معلولیت خانوادگی!
طبق قانون کلیه اتباع خارجی مجاز که از طرف جمهوری اسلامی به رسمیت شناخته شده باشند می توانند برای دریافت گواهی اقدام کنند. این متن خبری است که چند روز پیش از سوی فرمانده انتظامی راهور فراجا اعلام شد و آوازه آن در رسانه ها پیچید؛ اما در میان سر و صدای اخبار مربوط به عملیات «قول صادقانه» و حمله ایران به رژیم اسرائیل، تقریباً گم شد و هیچکس به جزئیات این قانون جدید توجهی نکرد، با وجود اینکه امکان اخذ گواهینامه راننده وجود دارد. گواهینامه برای مهاجرانی که با نگرانی رانندگی می کنند. آنها مبارزه می کنند، این بسیار مهم بود و هنوز هم هست.
این خبر بیش از آنکه در رسانه های رسمی انعکاس یابد و ابعاد آن مشخص شود، در شبکه های اجتماعی مورد بحث قرار گرفت و تعدادی از حساب های کاربری که مدام سعی در ایجاد احساسات ضد مهاجرتی دارند، آن را به موضوع جدید خود تبدیل کردند.
این در حالی است که بررسی های مهر نشان می دهد که اخبار اخیر تا حدی گمراه کننده و مبهم بوده است. بر اساس پیگیری های انجام شده این خبر درج نشده و شامل تمامی جامعه مهاجر قانونی نمی شود. در بین مهاجران افغانستانی فقط کسانی می توانند گواهینامه رانندگی یک ساله بگیرند که دارای «گذرنامه» باشند، البته باید تعهد محضری بدهند که مسافرت نکنند.
همچنین در بین افرادی که دارای «کارت آمایش» هستند، تنها کسانی می توانند گواهینامه رانندگی بگیرند که در خانواده خود معلولی داشته باشند، البته فقط یک نفر از خانواده آنها می تواند این کار را انجام دهد و این فرد باید تعهد محضری بدهد که ندهد. تا پس از اخذ گواهینامه، مسافران را هدایت کند. بنابراین این موضوع تابع شرایط زیادی است.
در کنار تمام محدودیت های اجتماعی و اقتصادی که برای مهاجران در نظر گرفته شده است و مسائلی مانند خرید و فروش، مالکیت، درمان، انتخاب شغل و امکان تحصیل، ممنوعیت رانندگی از جمله مواردی است که این گروه به آن پرداخته اند. سالهاست که با آن مواجه بوده اند.
نکته اینجاست که در این زمینه نباید فقط به نسل جدید مهاجران نگاه کرد. بلکه باید گروهی را در نظر گرفت که سال هاست در ایران زندگی می کنند، تشکیل خانواده داده اند و مانند هر شهروند دیگری به وسیله نقلیه و توانایی رانندگی نیاز دارند. صرف نظر از اینکه از نظر مالی و اقتصادی توانایی پرداخت آن را داشته باشند یا خیر.
شکاف اجتماعی یا نژادپرستی؟
هرچند چند سالی است که بحث موج بزرگ مهاجرت از کشور همسایه به ایران مطرح شده و دوگانگی هایی را شکل داده است. اما سوال اینجاست که چرا و تا چه اندازه باید عرصه را برای گروهی که به صورت قانونی در کشور زندگی می کنند تنگ کرد؟ تحقیقات زیادی در مورد «فاصله اجتماعی» جامعه میزبان ایرانی و مهاجران افغانستانی انجام شده است که نشان میدهد نمونههای زیادی در کشور وجود دارد که باعث میشود جامعه دوست نداشته باشد به گروهی از شهروندان بهعنوان شهروند درجه دو نگاه کند. با حق و حقوق اندک ; حقوق و حقوقی که قابل تضییع و حتی زیر سوال رفتن است!
“چرا باید اینجا درس بخوانند؟ چرا باید اینجا کار کنند؟ چرا باید اینجا درمان شوند؟ چرا باید اینجا ازدواج کنند؟ چرا باید اینجا رانندگی کنند.” فاصله اجتماعی به این معناست که این سوالات از سوی جامعه میزبان پرسیده می شود و گروه های اجتماعی از یکدیگر دور هستند. این اصطلاح که برای اولین بار توسط جامعه شناس آمریکایی «بوگاردوس» برای توصیف احساسات و نگرش افراد یک گروه از جامعه نسبت به گروه دیگر ابداع شد، امروزه در زمینه های مادی و معنوی اتفاقات گوناگونی یافته است.
قابل ذکر است که ایران به عنوان یکی از اولین کشورهای مهاجر شناخته می شود و برای جامعه ایرانی جذاب و قابل تحسین است که هموطنش در یک کشور پیشرفته از وضعیت اجتماعی و اقتصادی خوبی برخوردار باشد. پزشک یا متخصص باشید؛ پشت فرمان خودروهای مدل بالا بنشینید و به موفقیتهای زیادی دست پیدا کنید، اما پذیرش اینکه یک فرد توانمند از یک کشور دیگر میتواند جایگاه اجتماعی و اقتصادی خوبی در ایران کسب کند، شاید برای برخی غیرقابل تحمل و حتی عصبانیکننده باشد. آنهایی که از رانندگی یک مهاجر ایرانی با فراری یا تسلا خوشحال می شوند، ممکن است از این فکر کنند که یک مهاجر در کشورشان سوار پراید یا پژو می شود.
همه اینها باعث شده تا این سوال مهم در ذهن صاحب نظران و جامعه شناسان مطرح شود که آیا ماجرا در حد «شکاف اجتماعی» است یا این وخامت اوضاع را به نوعی «نژادپرستی» رسانده است؟
شاید چیزی که به جایی نمی رسد فریاد است
بد نیست یک بار دیگر مرور کنیم که مهاجران برای رفتن به مکان های تفریحی و حتی زیارتی با محدودیت هایی مواجه هستند. آنها اجازه ورود به هیچ شغلی را ندارند و فقط می توانند در زمینه هایی مانند کارگران ساختمانی، معدن و زباله فعالیت کنند. به گفته یکی از این مهاجران، با وجود اینکه چندین سال سابقه کار دارند، حتی اجازه ندارند استاد ساز یا سرکارگر شوند و فقط می توانند در پایین ترین سطح شغلی کار کنند.
یک پدر افغانستانی که 28 سال است در ایران زندگی می کند می گوید: ما خیلی تلاش می کنیم بچه ها را به کلاس دوازدهم برسانیم؛ اما نمی توانند وارد دانشگاه شوند، هدف این است که بچه ها به جایی برسند نه غذا خوردن. کثیفی مثل ما که بدبخت نباشیم، اما از قبل پیشبینی میکنیم که نمیتوانند به دانشگاه بروند.
مهاجران افغانستانی حتی اگر در دانشگاه های داخلی تحصیل کنند و مجبور باشند برای استخدام به کشور دیگری بروند، اجازه کار در ایران را ندارند. انواع فاصله ها بین جامعه میزبان و مهاجران، زندگی را برای آنها مانند بن بست های زنجیره ای جلوه داده است و راه رسیدن به هر هدفی برایشان تقریبا غیرممکن به نظر می رسد. این شرایط ناخودآگاه سازوکار زیربنایی فاصله گذاری اجتماعی را شکل می دهد و مرزبندی بین گروه های جامعه را برجسته تر می کند.
حتی مهاجران «قانونی» یا کسانی که نسل دوم و سوم مهاجران هستند و جز ایران سرزمین دیگری را ندیده و نشناخته اند، در برابر این شرایط احساس درماندگی می کنند و معتقدند صدایشان به جایی نمی رسد. خود را در میان آن غزل «یغمایی جندقی» می یابند که می گفت: «اگر گوش تو است و اگر ناله من ناله من است، آن چه به جایی نمی رسد فریاد است».
گفتگو در مورد این post